اين بوي بهارست که از صحن چمن خاست

شاعر : خواجوي کرماني

يا نکهت مشکست کز آهوي ختن خاستاين بوي بهارست که از صحن چمن خاست
يا بوي اويسست که از سوي قرن خاستانفاس بهشتست که آيد به مشامم
وين مرغ چه نامست که از طرف چمن خاستاين سرو کدامست که در باغ روان شد
هر فتنه که هست از قد آن سيم بدن خاستبشنو سخني راست که امروز در آفاق
در فصل بهار از دم مشکين سمن خاستسوداي دل سوخته‌ي لاله سيراب
عزم سفرش از گذر حب وطن خاستتا چين سر زلف بتان شد وطن دل
گوئي ز پي صيد دل خسته‌ي من خاستآن فتنه که چون آهوي وحشي رمد از من
دل تنگيم از دوري آن تنگ دهن خاستهر چند که در شهر دل تنگ فراخست
از زلف سراسيمه‌ي آن عهدشکن خاستعهديست که آشفتگي خاطر خواجو